یا ایها العزیز...

بی صبرانه منتظرت میمانم

میمانم

نه اینجا که حالا ایستاده ام

نه

قدم به قدم

نفس به نفس به تو

نزدیک تر میشوم

تو نزدیکی

من دور و بعید

ای آشنای غریب

مگر

آن هنگام که رفتی

به غربتمان نگاه نکردی؟

به اینکه بی تو

بغض ها میشکند

و اشک

کاسه کاسه میشود

به وسعت کاسه سرمان

و خون

خوراک هر روزمان میشود

.....

من اما

میروم

نه با این دو پا

با چشمانم

تا اینکه

ببینمت با همین دلم

تویی که به وسعت تاریخی

عزیز دل...!!!




قدس...مادر دوم جهان تشیع.

صفحه ی اول کتاب را یادت هست؟ او امیدش به ما دبستانی ها بود . و ما حالا بزرگ شده ایم …

سرخی خون وسیاهی چادر

hejab2


دستان مشت شده...

ای فروغ بشریت!

چه کسی خواهد توانست نام مقدست را در عرصه ی گیتی محو کند؟

چه در اشتباهند ...


که تو خود مسبب خلقتی ومبدا آفرینش

(لولاک لما خلقت الافلاک)


تویی که آسمان هر روز صدقه سر تو واهل بیتت پا به گیتی مینهد.


تویی که جهان به یمن قدوم از کفر وننگ پاک شد وقصرها فرو افتاده شد وآتشدانها آتش گرفت.


تویی که روز از تو اجازه میگیرد که شب شود و شب با همراهی تو جایش را به روز میدهد.

...

وانگار هنوز


ای کسانی که نشناختید پیامبر رحمت ومهربانی  را ونفهمیدید که با این ننگ دستان من در دستان برادران و خواهران مسلمانم محکم میشود.


وما بر آنیم که با یاری نایب بر حق پیامبرمان جهان را پر از عدل وداد کنیم


تا دیگر تو و هم مسلکانت محکوممان نکنید


تا بدانی فرصت خدا هم سرانجامی دارد


وصبر ما هم.... .





یک نفر مانده از این قوم که برمی گردد...

 

چشم وا کن احد آیینهء عبرت شد و رفت

 دشمن باخته بر جنگ مسلط شد و رفت

 آنکه انگیزه اش از جنگ غنیمت باشد

 با خبر نیست که طاعت به اطاعت باشد

داد و بیداد که در بطن طلا آهن بود

چه بگویم که غنیمت رکب دشمن بود

داد و بیداد برادر که برادر تنهاست

جنگ را وا مگذارید پیمبر تنهاست

 یک به یک در ملاء عام و نهانی رفتند

همه دنبال فلانی و فلانی رفتند

همه رفتند غمی نیست علی می ماند

جای سالم به تنش نیست ولی می ماند

مرد مولاست که تا لحظهء آخر مانده

دشمن از کشتن او خسته شده ٬در مانده

در دل جنگ نه هر خار و خسی می ماند

جگر حمزه اگر داشت کسی می ماند

مرد آن است که سر تا قدمش غرق به خون

آنچنانی که علی از احد آمد بیرون

می رود قصهء ما سوی سرانجام آرام

دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

می رسد قصه به آنجا که علی دل تنگ است

می فروشد زرهی را که رفیق جنگ است

چه نیازی دگر این مرد به جوشن دارد

وان یکاد از نفس فاطمه برتن دارد

کوچه آذین شده در همهمه آرام آرام

تا قدم رنجه کند فاطمه آرام آرام

فاطمه فاطمه با رایحهء گل آمد

ناگهان شعر حماسی به تغزل آمد

می رود قصهء ما سوی سرانجام آرام

دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

می رسد قصه به آنجا که جهان زیبا شد

با جهاز شتران کوه احد برپا شد

و از آن آینه با آینه بالا می رفت

دست در دست خودش یک تنه بالا می رفت

تا که از غار حرا بعثت دیگر آرد

پیش چشم همه از دامنه بالا می رفت

تا شهادت بدهد عشق ولی الله است

پله در پله از آن ماذنه بالا می رفت

پیش چشم همه دست پسر بنت اسد

بین دست پسر آمنه بالا می رفت

گفت: اینبار به پایان سفر می گویم

" بارها گفته ام و بار دگر می گویم"

راز خلقت همه پنهان شده در عین علی است

کهکشان ها نخی از وصلهء نعلین علی است

واژه در واژه شنیدند صدارا اما...

گفتنی ها همگی گفته شد آنجا اما

سوخت در آتش و بر آتش خود دامن زد

آنکه فهمید و خودش را به نفهمیدن زد

می رود قصهء ما سوی سرانجام آرام

دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

شهر اینبار کمر بسته به انکار علی

ریسمان هم گره انداخته در کار علی

بگذارید نگویم که احد می لرزد

در و دیوار ازین قصه به خود می لرزد

می رود قصهء ما سوی سرانجام آرام

دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

می نویسم که "شب تار سحر می گردد"

یک نفر مانده ازین قوم که برمی گردد

شعر از حمدرضا برقعی

hejab1


همت ما...

            

کلاس درس شلوغ بود و همه در حال صحبت کردن بودن

هر کی با دوستای خودش گرم گرفته بود.

یهو معلم اومد تو کلاس و سر و صداها هم یواش یواش خوابید!

بعدشم طبق روال همیشگیشون شروع کردن به خوندن لیست حضور و غیاب...

بزرگراه همت............... حاضر

مجتمع فرهنگی همت.... حاضر                                                              

غیرت همت ................ غائب

ورزشگاه همت............. حاضر

مردونگی همت............ غائب

مرام همت.................  غائب                                      

سمینار همت.............. حاضر

آقایی همت................. غایب

صداقت همت............... غائب

همایش همت............. حاضر

صفای همت ............... غایب

اراده ی همت ..............غایب

فرهنگ همت ..............غایب

............
غایبا از حاضرا بیشتر بودن ..... کلاس تعطیل

منبع:http://shalamchehcenter.mihanblog.com

گزیده ای از دیوان امام (ره):

آتشی از عشق در جانم فکندی٬ خوش فکندی              من که جز عشق تو آغازی وپایانی ندارم

عاشقم جز عشق تو در دست من چیزی نباشد           عاشقم جز عشق تو بر عشق برهانی ندارم

                                                    ***************

چشم تو وخورشید جهان تاب کجا؟                              یاد رخ دلدار ودل خواب کجا؟

با این تن خاکی ملکوتی نشوی                                  ای دوست تراب ورب الارباب کجا؟

                                                        **************

در محفل دوستان به جز یاد تو نیست                          آزاده نباشد آن که آزاد تو نیست

شیرین لب وشیرین خط وشیرین گفتار                         آن کیست که بااین همه فرهاد تو نیست.